يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۹
مگر حرفهای من با تو تمام شدنی ست؟! امروز پیر میفروشی را دیدم قلم در ساغر مستی میزد و ابر و ماه میکشید، باد رنگهایش را میبرد در جوار سکوت دانههای انار...پارچهای را دوخته بود به زمین و اسارت تار و پود را در آزادی تن، نشان میداد. رنگ ها را به برابر رنگها برده بود، آن رنگها که ما میسازیم و آن رنگها که خدا می سازد...جهان ساکتش پر از کلمه بود و رازهایش آویزهای زنگ واری که از کنار گوشهایمان میگذشتند و چون بی خیالی نشسته بود بر جانمان، شنیده نمیشدند...به «صدا» شک کردم، به وجود یافتنش از پس بدیهیات جاری...از او برایت نوشتم چون هم نام تو بود، برای عابران آینهای میشد تا خودشان را به تماشا بنشینند، و چون خودشان را میدیدند، میشکست...من آنجا به «خویشتن» شک کردم که چون هوایی در دم و بازدم مان جاری ست... ما بدیل خداوندیم و به هزار گونه می توان کلمههای مرا خواند اما تو درست میخوانی : ما بدیل خداوندیم. چون تنگ تر می گیرد کمند را، آزادتر میشویم. وقتی خداوند خدا میگوید بخوان: میخوانیم. وقتی می گوید از من بیشتر یاد کن، بیشتر یاد میکنیم. وقتی میگوید چرا پاسخم را نمیدهی ؟ من که صبح و شام تو را میخوانم. به خاطرش میآوریم. و من گمان میکنم خدا در عشق ورزی پیشی گرفته ...ما همسان نیستیم...کرختیم، پژمرده ایم، پیچیده ایم در خودمان، او یادمان میدهد که چه طور دوستش داشته باشیم... که دوستش داشته باشیم...ما صورتهایمان همیشه میان دو دست خداست، سرمان را چرخانده سمت خودش به چشمهایمان خیره شده: میبینی مرا؟ ببین! من به تو نگاه میکنم. برای همین است که آدمها عاشقی میکنند جانم...ما بدیل خداوندیم بر روی زمین...ما خاطرههای از دست رفته مان را با او، با خداوند خدا، بیش از آنکه شمایلمان بدهد، به خاطر می آوریم...آنچه که در چهرهها به تماشا مینشینیم به غریبههای آشنا دل میبندیم، از جوار همان آشناییهاست... گِل ما رو اینگونه سرشته اند...بلد نشده ایم جور دیگری را...مگر حرفهای من با تو تمام شدنی ست؟!